توی ابراز احساسات به آدمها، مثل رگبارهای فروردین نباشید. اولش جذاب و پرطرفدار است. اما بعد از چند روز دیگر کسی را به وجد نمی آورد که هیچ، کلافه و عصبی هم میکند. آدمها اولش خود را به هیجان رگبارها می سپارند. از خیس شدن نمی ترسند. یله و بی محابا میروند زیر رگبار. جیغ می کشند. ذوق میکنند. شاعر میشوند. اما چند روز بیشتر که ادامه پیدا کند، میروند جایی پناه میگیرند. فقط تماشا میکنند. حتی گاهی منتظر می نشینند تا کی تمام شود و جور و پلاسش را جمع کند. حتی شده آرزوی آفتاب می کنند و دیگر دلشان باران نمی خواهد.
زمان به من ثابت کرد، حتی اگر از شدت خواستن به مرز انفجار رسیدی، هرگز برون ریزی نکن. بگذار تا ابد همان جذاب دور دست نیافتنی باقی بمانی. بگذار هرچی توی قلبت میگذرد، جمع شود توی سرانگشتهایت. بگذار با زبان تن همکلام شوی نه با زبان سر. زبانِ سر رگبار است. گند میزند به شکوفه های نوررسته. واژه ها را الک کنید. بگذارید از غربال منطق عبور کنند. میدانم. احمقانه ست. می دانم. باید فاتحه ی چنین عواطف سانسور شده ای را خواند. اما باید پذیرفت که زمانه عوض شده. آدمها عوض شدند. معیارها تغییر کرده. نمیشود با مقیاس های گذشته، عواطف این دوره را سامان داد. تلخ است. میدانم. اما "تجربه"، باید چیزی بیش از رنج و گریه و شب بیداری نصیبمان کند. بگذارید احساساتتان شهید شود اما شرافت و احترامتان سلاخی نشود.
خوب نیست آدم به عزای واژه هایش بنشیند. . .
به شراب ِ ارغوانی مشکن خمار ما را
به نسیم مهربانی بنشان غبار ما را
گل باغ دوستی را به سرشک پروراندم
تو به باد غم سپردی همه برگ و بار ما را
تو که ساغر لبت را به لبم نمیگذاری
به تبسمی سحر کن شب انتظار ما را
به نسیم نوشخندی دل همچو غنچه واکن
به شکوفهی نگاهی برسان بهار ما را
ز بشر گذشته بودم به خدا رسیده بودم
تو اگر نبسته بودی سر ره گذار ما را
تو درین سیاه شبها به فروغ باده مانی
که به مهر مینوازی دل بیقرار ما را
بهشت مکان نیست،
زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،
زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم.
✔شاهد کلام
صغیر اصفهانی:
داد عارفی از ره تمهید
سرقلیان خویش به مرید
گفت از دوزخ ای نکو کردار
قدری اتش بروی ان بگذار
بگرفت وبرد وباز اورد
عقد گوهر زدرج راز اورد
گفت در دوزخ هرچه گردیدم
درکات جهیم را دیدم
اتش وهیزم وذغال نبود
اخگری بهر انتقال نبود
هیچ کس اتشی نمی افروخت
هر کس از کرده خویش می سوخت!
خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید؛
زود بر خواهد گشت.»
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه
خوشا دردی!که درمانش تو باشی
خوشا راهی! که پایانش تو باشی
خوشا چشمی!که رخسار تو بیند
خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی
خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی
خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی
چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی!
هر چه دلت خواست نه آن میشود/آنچه خدا خواست همان میشود
دوش که غم پرده ما میدرید
خار غم اندر دل ما میخلید
در بَرِ استاد خرد پیشهام
طرح نمودم غم و اندیشهام
کاو به کف آیینه تدبیر داشت
بخت جوان و خرد پیر داشت
پیر خرد پیشه و نورانیام
برد ز دل زنگ پریشانیام
گفت که در زندگی آزاد باش!
هان! گذران است جهان شاد باش!
رو به خودت نسبت هستی مده!
دل به چنین مستی و پستی مده!
زانچه نداری ز چه افسردهای
وز غم و اندوه دل آزردهای؟!
گر ببرد ور بدهد دست دوست
ور بِبَرد ور بنهد مُلک اوست
ور بِکِشی یا بکُشی دیو غم
کج نشود دست قضا را قلم
آنچه خدا خواست همان میشود
وانچه دلت خواست نه آن میشود
مولاناي كبير ❤️❤️❤️
درباره این سایت